سلام
امروز ۱۰/۱۲/۱۳۸۵
اسفند ماهه.تو سرزمین ما همیشه خورشید میتابه،حتی تو زمستون.ولی امروز هوا ابری بود.بارون اومد،یه بارون آروم و قشنگ،بعضی وقتا تند.همه چیز خوب بودجز یه چیز،دست من تنها بود.ولی خودم نه!میگن ۱۰۰۰ کیلومتر فاصله بینمونه ولی من که تا حالا هیچی حس نکردم.
امروز کلی باهات حرف زدم.امروز خیلی دلم برات تنگ شده بود.دلم دستتو میخواست.
اینجا هوا سرد شده ولی من چیزی حس نمیکنم!چون تو همراهمی.خیلی دوست دارم.آرزو میکنم،دعا میکنم،التماس میکنم که ۱۰ اسفند دیگه دست تو توی دستم باشه.
دوست دارم تا همیشه.
نامه ای از مجنون به لیلی.
آخی ....
به امید خدا
سلام خوبی
فکر نکنم منو بشناسی اما من تو رو می شناسم
یه مامانی واسه یه نیمکت بچه
یه سر به نیمکت بزن و پیشنهاد منو بخون
منظورم نیمکت غریبه جونه
سلام ...
ایشالا دستاتونم به هم می رسه ... مهم دلاتونه که یکیه ...
ســـــــــــــــــــــلام....
ص..لام.!
مهم فاصله و دوری راه نیست...مهم علاقه ای هست که فاصله ها...فرسخ ها ...و... رو به هم نزدیک میکنه...
باز هم امیدوارم که زودتر به هم برسید...
با
با
ی
سلام وبلاگتون زیبا بود به ما هم یه سر بزنید